.

.

به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل مدیر :

» بهمن 1392
» دی 1392
» آذر 1392


» تبادل لینک
» لینک شما در هزاران سایت دیده میشود
» ˙·٠•●♥ پرسپوليس و استقلال♥●•٠·˙
» ♥♥♥مسی و رونالدو♥♥♥
» دانشجو
» وبلاگ فرهنگی مذهبی تفریحی
» دانلودها
» فوتبال
» انشا آزاد
» جی پی اس موتور
» همسرگزینی
» جی پی اس مخفی خودرو
» درگاه پرداخت سپرده روشی 100%

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مطالب خواندني و آدرس niknam.akram.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 48235
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

لینک باکس هوشمند سی باکس


RSS
پاداش نيكي (حكايت دوم)
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 13 دی 1392 در ساعت 21:9

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه، بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند. بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. در يادداشت نوشته بود::: « هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

.:: ::.
پاداش نيكي (حكايت اول)
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 29 آذر 1392 در ساعت 22:10

اين حكايت دانشجوي جوان وبيكاري است كه صبحي ،زير پلي از خواب برخواستو جيب هايش را جستجو كردو تنها چند سكه داخل  آنها پيدا كرد.از فرط بيكاري و بلي پناهيو بي پولي سرا پا خشم ونوميدي شد.دست به دعا شدو تصميم گرفت خوراكي با آن پول براي خود بخردو به اين اميد بود كه خداوند بزرگ به دادش برسد.

مقداري خوراكي خريد وزماني كه قصد خوردن آن را داشت پيرمردي همراه دو فرزندش از راه رسيد، پسري حدوداً12 ساله و دختر بچه اي به معصوميت يك فرشته.پيرمرد از مرد جوان درخواست خوراكي  كرد  وگفت كه حدود يك هفته بود كه چيزي براي خوردن نداشتند.مرد جوان نگاهي به آن دو بچه معصوم كردكه از فرط لاغري و گرسنگي ، پوست واستخوان بودندو چشمانشان سو نداشتند.آنقدر دلش به حال آنها سوخت كه همه خوراكي هايش را به آنها داد .پيرمرد وفرزندانش آورا دعا كردند وسكه اي قديمي وكثيف به او دادند. مرد جوان گفت : ((ولي شما بيشترازمن  به اين سكه نياز داريدپس آن را براي خود نگه داريد.))

اما پير مرد آنچنان سماجت كرد كه عاقبت مرد جوان آن سكه را قبول كردپيرمرد و فرزندانش مشغول خوردن خوراكي ها شدند ودانشجوي جوان به زير پل بازگشتو نشست. مي خواست استراحت كند كه ناگهان چشمش به روزنامه اي روي زمين افتاد.و آگهي اي توجهش را به خودش جلب كرد كه در آن از افرادبي دعوت به عمل آمده بود كه سكه هاي قديمي داشتند . تصميم گرفت به همراه سكه به آن مكان برود. وقتي وارد آن مكان شد سكه قديمي را به فرد مربوطه نشان داد. آن فرد به محض ديدن سكه فرياد بلندي كشيد،كتاب بزرگي آورد و آن را به مرد جوان نشان داد . آن سكه قديمي بسيار ارزشمند بود!!. چون به گنجينه كشتي اي قديمي تعلق داشت كه سالها قبل قرق شده و هرگز پيدانشده بود . مرد فوراً چكي به مبلغي هنگفت به دست مرد جوان داد. مرد جوان نيز آن را تبديل به پول نقد كرد و فوراً به سمت پل برگشت تا از پير مرد و فرزندانش تشكرو قدر داني به عمل آورد.

 اما اثري از آنان نبود. از افرادي كه در آن نزديكي بودند سراغ شان را گرفت و خانمي گفت : (( آن پير مرد گفت كه مرد جواني با مشخصات شما به اينجا مي آيد و از نمن خواست اين ياداشت را به شما بدهم.)) سپس تكه كاغذي به او داد. مرد جوان فوراً آنر ا خواند به اين اميد كه نشاني اي از آنان پيدا كند. اما نشاني در آن نبود وفقط اين جمله به چشم مي خورد: (( شما همه دارايي تان را به ما بخشيديد و ما نيز با آن سكه پاداشتان را داديم .)) اشك در چشمان مرد جوان حلقه زد و شكر خداي بزرگ را به جاي آورد....

.:: ::.
خدايا چرا من؟
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 22:7

((آرتور اشي)) قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.

 او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد.

 يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت:

 در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال . . . و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امروز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟

.:: ::.
قلب تو کجاست ؟
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 21:56

((رابرت داوینسن زو )) قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شد . در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد .

زن گفت : که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او می میرد . قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود را به زن بخشید . هفته ها بعد ، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت : که ای رابرت ساده لوح ! خبرهای تازه ای برایت دارم ، آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا هیچ بچه مریض ندارد حتی ازدواج نکرده و او تو را فریب داده دوست من ! رابرت با خوشحال جواب داد :

خداروشکر ... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است . این خیلی عالي است !

.:: ::.
صورتحساب مادر!
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 21:47

داستان کوتاه وزیبای صورتحساب مادر! 

شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:

او با خط بچگانه نوشته بود:

کوتاه کردن چمن باغچه : ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم : ۱ دلار

بیرون بردن زباله ها : ۲دلار

نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : ۶ دلار

جمع بدهی شما به من : ۱۴دلار

مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد.لحظه ای خاطراتش را مرور کرد.سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی : هیچ

بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم : هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی : هیچ

بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازی هایت : هیچ

و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت:

مامان دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلآ به طور کامل پرداخت شده

.:: ::.
امام رضا(ع)
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 21:35

سلام بر تـو ای امام خوبی ها، ای سرچشمـه زلال معرفت.

دلـــم برایت تنگ است و برای دیدن حرمـت ثانیـه شماری می کنــد.

هوای کبوتــران حرمــت را کرده ام که عاشقــانه بر گنبدت پرواز

می کننــد

دلم برایت پر می کشد. برای صدای نقاره ها!

برای پنجره فولادت، صحن و سرای با صفا! مشهدت یا امام رضا (ع)!


یا ضامن آهو دلم تنگ است برایت. . .

 

الســـــلام علیکـــــــــ یا علــــــی ابـــــن موســــــی الرضـــــا

 

.:: ::.
خدا بزرگ است
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 20:36

زندگي زيبا تر از اون چيزيست كه ما مي پنداريم.......حتي در بد ترين شرايط ! فقط كافيست به خاطر داشته باشيم كه درست نگاه كنيم ،درست فكر كنيم،درست تصميم بگيريم و هرگز فراموش نكنيم كه (خدا بزرگ است ) و او ناظر بر اعمال ماست. پس :(هرچه بودي ،بودي. حالا اوني باش كه خداوند، مي خواد، يعني خاص و بهترين باش

.:: ::.
هوشمندانه احمق باشيد!
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 11:0

ملا نصرا لدين هر روز در بازار گدايي مي كرد.مردم با نيرنگي، حماقت اورا دست مي انداختند.دوسكه(يك طلا و ديگري نقره ) به او نشان مي دادن،اماملانصرالدين هميشه سكه نقر ه را انتخاب مي كرد !اين داستان  در تمام منطقه پخش شد هر روز گروهي زن ومرد مي آمدند و دو سكه به او نشان مي دادن وملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي كرد. تا اين كه مرد مهرباني از ديدن اين صحنه ناراحت شد،در گوشه ميدان به سراغ  ملا رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند، سكه  طلا را بردار، اين جوري هم پول بيشتري گيرت مي آيد و هم ديگر دستت نمي اندازد. ملا به ان مرد لبخند مهرباني زد و پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سكه طلا را بردارم، ديكر پول به من نمي دهد تا ثابت كنند كه من احمقم ! شما نمي دانيم با اين تظاهر چقدر پول گير آورده ام !!! 

نتيجه: اگر كاري كه مي كنيد هوشمندانه باشد، اشكالي ندارد كه شما را احمق بدانند !!

.:: ::.
به همان اندازه
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 22 آذر 1392 در ساعت 10:26

روزي مردي كنار ساحل درحال قدم زدن بود كه از دور ماهي گيري ديد كه پشت سر هم ماهي مي گرفت. مرد متوجه شد كه مرد ماهيگير ماهي هاي كوچك را نگه مي دارد ولي ماهي هاي بزرگ را در آب مي اندازد! با لا خره كنجكاوي بر او چيره گشت جلو رفت پرسيد چرا ماهي هاي كوچك را نگه مي داريد در حالي كه ماهي هاي بزرگ را دوباره به اب مي اندازي؟! مرد ماهي گير پاسخ داد : واقعا دلم نمي خواهد اين كار را بكنم ولي چاره اي ندارم . چون ماهي تابه من كوچك است !

نتيجه: گاهي ما  نيز همانند اين مرد شانس هاي بزرگ فرصت هاي شغلي خوب وروياهاي بزرگ را كه خداوند به ما ارزاني داشته از دست مي دهيم . چون ايمانمان كم است ! با اعتماد به نفس كامل از انچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده كن (هيچ چيز براي خدا غير ممكن نيست)

.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من


صفحه قبل 1 صفحه بعد


.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.